معتادان گمنام منطقه یک ایران 

کارمند نمونه سال

کارمند نمونه سال

کارمند نمونه سال

سیزده سالم بود که بیماری اعتیادم فعال شد. انگار زود بزرگ شده باشم، هیج وقت طعم روزهای کودکی و پرشور نوجوانی رو نچشیدم. پدرم مردی مغرور و دیکتاتور بود هر چند از نظر مالی اوضاع خوبی داشت،اما از هیچ کس نظر نمی پرسید. شاید هم کسی جرات نداشت در کارش دخالت کند و مــا هــم بــه زندگــی بــی برنامــه عــادت کــرده بودیــم.

یـک شـب سـرد زمسـتانی پـدرم وقتی دوســتانش رو بــه خونــه آورده بــود، بـرادرم بـا اونـا درگیر شـد و پـدرم همه مـارو سـاعت سـه صبـح از خونـه بیرون کـرد، بعـد از آن مـا مجبـور شـدیم بـا بـرادر بزرگتـرم زندگـی کنیـم.

بعـد از مدتـی کوتـاه در همـان سـنین پاییــن شــروع بــه مصــرف ســیگار کـردم و تقریبـا تابسـتان سـال بعـد بود کـه بـرای اولیـن بـار مـواد تهیـه کـردم و اولیـن مصرفـم آغـاز شـد. انـگار تمام نداشــته هام پــر شــده بــود!!!

وقتــی هجــده ســاله بــودم از تهــران نقــل مــکان کردیــم، مــن تــرک تحصیــل کـرده بـودم و تصمیـم گرفتـم در یکـی از ارگانهــای دولتــی کارکنــم. تخریـب منـو رهـا نمیکـرد ولـی بـا هرترفنــدی شــاغل شــدم.

دوســتان مــن مصــرف کننــده، متحجــر، منحــرف و درگیـر بودنـد. مـن هـم بازیگـر خوبـی بــودم و تصویــرم رو بیــن دوســتان و محــل کارم بنــا بــه شــرایط تغییــر مــیدادم. هــر کاری مــی کــردم نمیتونســتم درســت زندگــی کنــم، انــگار سوء اسـتفاده، تمـارض و تقلـب بخـش اصلــی زندگــی مــن شــده بــود.

بــرای مصــرف شــاید چندیــن بــار مــرگ عزیزانــم رو بهانــه فــرار از محــل کارم کـردم. غیبـت هـام زیـاد شـده بـود و دائـم دنبـال بیمار نشـان دادن خـودم و برگــه مرخصــی اســتعلاجی بــودم.

فکــر مــی کــردم اگــر ازدواج کنــم دیگــه مصــرف نمــی کنــم، امــا خــود ازدواج باعــث شــد چهــره تــازه تــر و ناشـناخته تـر اعتیـادم رو ببینـم، چون اصلـا معیـار درسـت و سـالمی نداشـتم نتونســتم بیشــتر از یــک مــاه زندگــی کنـم.

هـم انتخابـم از روی بیمـاری بود و هــم گزینــه ای کــه انتخــاب کــردم بیمـار. بـا شـکایت خانـواده همسـرم و عـدم توانایـی مـن در پرداخـت مهریـه چندیــن بــار بــه زنــدان رفتــم و بــه خاطـر تشـدید مصـرف دیگـه کلا محل کارم رو تــرک و اخــراج شــدم.

خــب عواقـب مصـرف چیـزی بهتـر از این هم نیسـت راهـی کـه مـن انتخـاب کـرده بــودم عواقــب خطرناکــی در پیــش داشــت ولــی بــاز هــم نمــی خواســتم بپذیـرم کـه اعتیـادم چـه تاثیـری روی زندگیـم گذاشـته، مـدام گـردن روزگار و سرنوشـت مـی انداختـم یـا خانـواده، بـرادر و… و در آخـر هـم بدبختـی هـام رو گــردن خــدا انداختــم!

تــازه درگیرمصــرف قــرص هــم شــده بــودم و قرصهــا شــده بــودن آجیــل قبــل و بعــد مصرفــم. تقریبــا مذهبــی بــودم و متعصــب. ســعی مــی کــردم نمـاز بخونـم و روزه بگیـرم ولـی دیگـه اون اواخــر هیــچ کــدوم از ایــن کارهــا رو نمـی کـردم.

بـه جایـی رسـیدم کــه از همــه بریــده بــودم و همـه چیـزم رو از دسـت داده بــودم، حتــی اون شــخصیت اجتماعی و ظاهرســاز!

بــرای آخریــن بــار مصــرف کــردم و دیگــه واقعــا بــا مصــرف و بــدون مصـرف حالـم وحشـتناک بـود.

تصمیـم بـه خودکشـی گرفتـم

و بعـد از آخریـن مصرفـم قرصـی خـوردم کـه واقعــا راهــی بــرای برگشــت نداشــته باشــد، در همــون لحظــه یــک اتفــاق باورنکردنـی بـرام افتـاد، وقتـی تـو کمـابــودم همــه کنــارم بــودن نمــی دونــم تــا کــی، کجــا، چــه جــوری… نزدیــکای صبـح چشـمام یـه دفعـه بـاز شــد بــا تمامــی دردهــا و زجــه هــا و تاریکــی، دیــدن مــرگ و زجــه هــای مــادرم بــه درگاه خــدا. خیلــی عــذاب کشــیده بــودم و خیلــی از موقعیــت هامـو از دسـت داده بـودم.

اعتمـاد بـه برنامـه هـم بـرام سـخت بـود چـون بـه کــرات ترکهایــی ناموفــق داشــتم کــه نـه از روی آگاهـی بودنـد و نـه پایبنـد بـه اصـول. ولـی ایـن بـار روزهـای مـن در انجمـن اگرچـه سـخت امـا اصولـی گذشــت. بــا گرفتــن کمکهــای بــی دریـغ از راهنمـام و بـا کمـک قـدم هـا، نشــریات و خدمــت تونســتم تحمــل، صبـر، روشـن بینـی، آگاهـی و صداقـت رو تمریــن و یــاد بگیــرم.

خســارت هــا هنــوز بــود و خیلــی خســته بــودم امــا پیــام برنامــه امیــد بــود. انـگار دری بـاز نمـی شـد، دیگـه تحملـم هـم داشـت ســر مــی اومــد… هیــچ وقــت ایــن حــرف راهنمامــو یــادم نمــی ره: “صبــر کــن، اگــر خــدا بخــواد کــه حتمــا مــی خــواد کل دنیــا هــم جمــع بشــن در مقابــل اراده اش ناتــوان هســتن، وقتــش بــه زودی مــی رســه…”

تــرس از بدهــی هــا، زنــدان و… ســراغم می اومــد، امـا مونـدم و گـوش کـردم. خیلـی کـم حـرف بـودم، تخریــب تمــام وجــودم رو نابــود کــرده بــود حتــی بـرای معرفـی خـودم بعـد از سـه سـال تـو جلسـات اسـترس داشـتم و نمـی تونسـتم حـرف بزنـم. امـا در انجمــن ســعی کــردم گــوش کنــم و اگــر حــرف مــی زنـم درسـت و بجـا و سـالم حـرف بزنـم،

صبـر و تحمل جـواب داد

و بالاخـره معجـزات بعـد از سـه سـال صبـر در انجمــن شــروع شــد.

از محــل کارم تمــاس گرفتــن و گفتــن بایــد بــرای غیبتهــات بیایــی و از خــودت دفــاع کنــی. مــن کــه اخــراج شــده بــودم! ولــی بــاور کنیــد بــرای خــودم هــم هنــوز بــاور کردنــی نیســت.

بــا اصــول برنامــه، کمــک راهنمــام و خداونــد از بیماریــم توضیــح دادم و خـدا روشـکر قبـول کـردن و بـه کارم برگشـتم. بدهی هـام داده شـد و از اون زندگـی پـر از انتخـاب اشـتباه، مهریــه، زنــدان و فــراری شــدن هــا رهــا شــدم.

بعــد از چهارمیــن ســال، ایــن بــار بــا مشــورت راهنمــام و دوســتانی کــه تجربــه مثــل مــن رو داشــتن، مجــددا تصمیـم بـه ازدواج گرفتـم. اینبـار موفق شـدم، هسـتم و خواهـم بـود. بـا همسـر و دو بچـه ام زندگـی سـالمی داریـم. پیشـرفت مالـی کـردم و ماشـین هم خریـدم…

بــه لطــف برنامــه و رعایــت اصــول، تــوی کارمنــدای حیطــه کاریــم در ســال ۹۴ نفــر برگزیــده کل کشــور شــدم. ولــی در اینهمــه روزهــای خــوب بــرادرم، رفیقــم و حامــی روزای بیماریــم فــوت کــرد و بعــدش مــادرم از غصــه ســکته کــرد و متاســفانه بــزرگ تریــن ضربــه روحــی زندگیمــو خــوردم.

ولـی هرگـز هرگـز هرگـز ثانیـه ایـی بـه مصـرف فکـر نکــردم و بــا راهنمــا و حضــور در جلســات و دوســتان بهبـودی ایـن بخـش از واقعیـت زندگـی رو پذیرفتـم.

سـالها گذشـت، پـدرم بـا بیماریش تمـام داشـته هاش رو بـه بـاد داد و الان سـن و سـالی ازش گذشـته و دیگه کاملـا از پـا افتـاده. البتـه مـن بـا کمـک همسـرم کـه واقعا همیشـه بهش بدهـکارم از پـدر و مـادرم نگهداری مـی کنیـم و هیچوقـت با هـر گذشـته ای قضاوتشـون نمـی کنـم و سرگذشـت دیروزمـو پذیرفتـم.

از برنامه و پیامـش، راهنمـا و خداوند متشـکرم. امروز مشـکل دارم ولـی بـا مشـکلاتم کنار میـام. تمـام توانـم رو میـزارم و اونـا رو بـا کمـک خـدا و شـماها حـل مـی کنـم. هنوزم اشـتباه مـی کنـم امـا دیگـه ازشـون فـرار نمـی کنـم و مســئولیت اونهــا رو مــی پذیــرم. بــه اراده خــدا و تصمیمـش درنهایـت احتـرام مـی زارم و سـهم خـودم رو انجـام میـدم.

امـروز یـازده سـال و دو روز هسـت کـه پیـام انجمن رو خـدای مهربـون بـه واسـطه شـما دوسـتان انجمـن بـه مـن داده اسـت . بـرای همتـون روزهـای خـوب و سـلامت و بهبـودی روز افـزون آرزومنـدم.

عباس ب از شهریار

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

2 نظر

  1. ‍پینگ بک: آخر خط من - وعده - یک وعده هزاران پاداش معتادان گمنام-شماره هشتم-اردیبهشت 1398

  2. مسئول نشریات وعده

    ما به این باور رسیده ایم که برنامه معتادان گمنام پاسخگوی مشکلات ماست و این نتیجه هیچ ارتباطی به اینکه ما چه چیزی را به عنوان نیروی برتر خود انتخاب کرده ایم، ندارد. ما از طریق دنبال گیری بازیابی شخصی و کارکرد بهینه روی قدم های دوازده گانه، باورهای خود را در زندگی مان به مرحله اجرا می گذاریم و ذهنیات را به عمل تبدیل می کنیم.
    چگونگی عملکرد

    پاسخ

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *