ماجراهایــــــــــــ یــوهپــــــــــــــــ
کارتن خواب های محل ما و پیام معتادان گمنام
کارتن خواب های محل | مادرم خدا بیامرز خیلی دوست داشت منو تو لباس دامادی ببینه.
من که خودمم فکرشو نمیکردم که یه روز بخوام زندگیمو سر و سامون بدم.
زمانیکه مصرف میکردم اصلا به ادامه زندگی فکر نمیکردم، چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم! به خودمو یه آدم دیگه تعهد بدم…
بعد از کلی برو بیا قرار مراسم عروسی رو فیکس کرده بودیم؛ قرارمون شد فروردین۹۹…
انگار دنیا قبل از شیوع کرونا یه رنگ و بوی دیگه داشت.
از روزی که کرونا اومد همه چی دگرگون شد.
اون از جلسات که همگی بسته شدن، اینم از وضعیت کار و کاسبی، مراسم ازدواجمم که کنسل شد…
این روزا تو دو حالت هستم، بیماریم میگه غر بزن، شکایت کن، به این و اون گیر بده، ناراحت باش…
بهبودیم میگه:
فقط برای امروز زندگی کن، اصلا فقط برای همین لحظه زندگی کن (انگار یه وقتایی فقط برای امروز هم زیاده و باید فقط تو لحظه باشی)، بهبودیم میگه: یوهپ شکرگزار باش، به داشتههات توجه کن، حفظشون کن، یوهپ اگر میخوای داشتههات رو حفظ کنی باید سپاسگزار باشی و اینکه هدایای بهبودی رو با دیگران هم در میون بزاری… پیامرسانی …
این روزا ممکنه تو یه لحظه هر دو روی سکه رو ببینم. هم بیماری و هم بهبودی. ولی از یه چیزی مطمئنم، اینکه تا بحال نشده به روال برنامه معتادان گمنام زندگی کنم و آخرش خوب نباشه… از اینم مطمئنم که خیلی موقعها تصمیماتی رو از سر اعتیادم و خودمحوری گرفتم و آخرش هم پشیمون بودم…
یه جمله جالب یکی از دوستام میگفت: «اگه اولش به آخرش فکر نکنی، حتما آخرش به اولش فکر میکنی»
من اون موقعها به این حرفش میخندیدم ولی این روزا میبینم که همینه! من تو بهبودیم یاد گرفتم که به عواقب تصمیماتم فکر کنم و بعدش تصمیم بگیرم. پس دیگه نیازی به غر زدن نیست!
امروز خیلی مسایل مهمی تو زندگیم هست که باید به اونا توجه کنم. از ابزارای برنامه معتادان گمنام و بهترین قضاوتم باید استفاده کنم تا تصمیمات درست بگیرم. انگار تو این چند وقتی که جلسات بخاطر شیوع ویروس کرونا بسته بودن به جلسه نرفتن عادت کردم. با پیشنهاد راهنمام چند روزیه که دوباره استارت نود روز و نود جلسه رو زدم.
سعی میکنم به خودم کمک کنم، خیلی از بچه معتادا هم هستن که مثل خودم نیاز به کمک دارن. این روزا بهتره تو زندگی شخصیم، هم خودم آرامش داشته باشم و هم اینکه این آرامش رو به همسرم و خانوادهام بدم…
تو برنامه هم که جای کم کاری ندارم!
کم درد اعتیاد رو نکشیدم. به خودم میگم یوهپ بهبودیت رو جدی بگیر، برنامه رو جدی بگیر؛ به خاطر خودت، همسر و خانوادت و هم به خاطر همدردات، کارتن خواب های محل و بقیه بچه معتادا…
تو همین جلسه دیشب، دوستم سپهر رو دیدم. با سپهر تو یه مرکز سمزدایی آشنا شده شده بودم. هنوز اون روز پیامرسانی جلو چشمامه. سپهر خسته و ناامید یه گوشه نشسته بود و چند تا سوال هم راجع به جلسات از من پرسید… حدودا یک ماه بعد تقریبا آخرین روزای قبل از کرونا بود که همو تو جلسه خونگیم دیدیم. از اون روز با هم دوست شدیم. ولی دیگه بعد از بسته شدن جلسات همو ندیده بودیم تا دیشب…
سپهر میگفت:
«تو این چند وقت خیلی سختی کشیدم. یوهپ یادته میگفتی فعلا فقط روی پاکیت و جلسات تمرکز کن؟ کدوم جلسات؟! از وقتی من اومدم تو برنامه که جلسات بسته شدن! الانم که چند روزیه دوباره جلسات باز شدن و من میام انگار هیچکدوم از اون اعضای قدیمی دیگه نیستن. پس کجاست اون عشقی که میگفتین؟ من خیلی روزا تنها میام و همونطوری هم تنها بعد از جلسه میرم»
سپهر که صحبت میکرد انگار داشتن با پتک میکوبیدن تو سر من!!! پیش خودم گفتم: «پس تازهواردا چی؟ قبلا این همه هیاهوی خدماتی داشتم. چقدر با بهانه تازهواردا تو جلسات خدماتی و پیامرسانی رگ گردنم میزد بیرون! چقدر با اسمشون تصمیم میگرفتیم…” انگار جمله تازهواردین مهمترین اعضای جلسه هستند واسه من فقط یه شعار بود!
امروز باید بند کفشم رو محکمتر از همیشه ببندم! امروز بیشتر از همیشه کار برای انجام دادن هست.
من نتونستم مراسم جشن ازدواجم رو بگیرم. کسب و کاسبی جالبی ندارم. نتونستم جلوی خیلی از اتفاقات رو بگیرم ولی میتونم زندگی کنم. میتونم عاشق باشم و عاشقانه زندگی کنم. میتونم باز هم به جلسات برگردم. میتونم خدمت کنم. میتونم دست یه بچه معتاد مثل خودم رو بگیرم و بگم رفیق لازم نیست تنهایی درد بکشی. میتونم به آدما لبخند بزنم و تو همین لحظه زندگی کنم. میتونم تو هر شرایطی شکرگزار نیروی برترم باشم…
امروز با خودم عهدی بستم. لیست شکرگزاریم رو نوشتم.
با سپهر تماس گرفتم و قرار گذاشتیم…
تو محل ما
یه جایی هست که قبلا معتادا و کارتن خواب های محل اونجا جمع میشدن و مصرف و خرید و فروش مواد…
بچههای خدماتی ما خیلی برای پیامرسانی اونجا میرفتن. چندباری هم خودم با بچهها رفته بودم اونجا واسه پیامرسانی. به معتادا آدرس جلسات و مجله وعده میدادیم. گاهی هم بچهها براشون غذای گرم درست میکردن و میرفتیم…
بعد از صحبتهای دیشب سپهر، تصمیم گرفتم با هم بریم اونجا سراغ همون کارتن خواب های محل. بعدش هم بریم جلسه. تقریبا مطمئن بودم که این روزا دیگه اونجا هیچکس نیست… ولی اونجا با یه صحنه عجیب روبرو شدیم. ازدحام جمعیت معتادا و شلوغی و مصرف و…
انگار کرونا اونجا تاثیری نگذاشته بود. تازه شلوغتر هم شده بود. کلی آدم آشفته…
ما که توانایی پیامرسانی تو اون لحظه رو نداشتیم. ولی تصمیم گرفتیم بر و بچههای خدماتی رو جمع کنیم تا دوباره شروع کنیم…