معتادان گمنام منطقه یک ایران 

چالش تصویر:پیام رسانی و پایان انزوا

پیام رسانی

پیام رسانی و پایان انزوا

چالش تصویر:

خوانندگان محترم یک وعده هزارن پاداش؛ لطفا برداشت های خودتان از تصویر صفحه دوم، مطلب مربوط بـه «پیام رسانی و پایان انزوا» را در چند سطر برای ما ارسال نمایید. در ذیل مطلب برگزیده مربوط به چالش تصویر شماره قبل که دوستمان ماهان ارسال کرده، تقدیم میشود:

در اولین نگاه بـه تصویـر، یاد اولین روزی که پا به اولین جلسه NA گذاشتم افتادم.

حــس عجیبــی داشــتم فکــر مــی کــردم تنهــای تنهــام، چــون کوچکتریــن عضــو جلســه بــودم. ۱۷ســال بیشــتر نداشــتم. بـه ایـن فکـر مـی کـردم کـه همگـی دارن بـه مـن نـگاه مـی کنـن و مـن رو قضـاوت مــی کنــن. حــس عجیبــی داشــتم. نمـی دونـم مـی ترسـیدم یـا چـه حسـی بــود کــه بــه مــن دســت داده بــود. بــدن درد داشـتم، کلافـه بـودم، پاهـام میلرزیـد.

دوســتی کــه کنــار مــن نشســته بــود ســوالی از مــن پرســید؛ تــازه واردی؟!! نمــی دونســتم کــــه چـــی بایــــد جوابــش و بــدم فقــط یادمــه گفتــم اولیــن بــاره کــه بــه اینجــا میــام. بهــم گفــت دمــت گــرم کــه تــو ایــن ســن بــه اینجــا اومــدی.

نمیدونســتم کــه واقعــأ میشــه بــه آدم هــای اینجــا اعتمــاد بکنــم یــا نــه. خیلــی میترسیدم.داشــتم بــه ایــن فکــر میکــردم کــه جلســه رو تــرک کنــم کــه چنـد دقیقـه بعـد کسـی کـه منـو جلـوی در بغــل کــرده بــود (خــوش آمــد گــو) بـه سـمت مـن اومـد و برگـه ای کـه تـو دسـتش بـود رو بـه مـن داد.

نمیدونسـتم بایـد باهـاش چیـکار کنـم، دوبـاره همـون دوســتی کــه بغلــم نشســته بــود، آروم در گوشــم گفــت: آخــر جلســه کســی کــه اونجـا نشسـته (گرداننـده ) میگـه دوسـتی کــه «مــا بهبــود پیــدا میکنیــم» رو داره اون رو بخوانــه. تــو هــم خــودت رو بــا پسـوند معتـاد معرفـی کـن و برگـه رو بلند بخــوان.حــس خجالــت و تــرس عجیبــی سـراغم اومـد.

بـه دوسـتی کـه کنـارم بـود گفتــم: مــی شــه مــن نخوانــم احســاس خوبـی نـدارم ؟! بـه مـن گفـت کـه اگـر نمیخــوای هیــچ اجبــاری نیســت، ولــی اگـه بخوانـی احسـاس بهتـری پیـدا میکنی و آروم تــر میشــی. چــاره ای دیگــه جــز خوانـدن برگـه (پمفلـت) نداشـتم. گوشـام تیـز شـده بـود و فقـط منتظـر ایـن بـودم کـه اون کسـی کـه روبـروی مـن نشسـته بــود (گرداننــده) بگــه برگــه رو بخوانــم .

چنـد بـار بـه نوشـته هـای برگـه (پمفلت) نـگاه کـردم و چند بار تـو دلم اونـو خواندم. کســی کــه روبــروی مــن نشســته بــود  (گرداننــده)  بــه برگــه روبــروش نــگاه کــرد و گفــت: از دوســتی کــه «مــا بهبــود پیــدا میکنیــم» رو داره خواهــش مــی کنــم کــه اون رو بــرای مــا بخوانــه.

ترســیده بــودم. دســتم رو بلنــد کــردم بــا صدایــی لــرزون گفتــم ماهــان هســتم معتــاد و شــروع کــردم برگــه رو خوانــدن. چنــد بــار کلمه هــا رو اشــتباه خونــدم امــا هیچکــس چیــزی نمــی گفــت، ولــی مــن قرمــز شــده بــودم، کــف دســتام عــرق کــرده بــود و پاهــام مــی لرزیــد. فکــر میکــردم قلبــم داره وایمیســه کــه بالاخـره تمـوم شـد.

همـه کسـایی کـه تو جلســه نشســته بــودن بــرام دســت زدن. حــال عجیبــی بــود… هیــچ وقــت از یــادم نمیــره انــگار بــرای یــک لحظــه هیــچ دردی رو احســاس نمیکــردم. ی دفعــه کســی کــه کنــارم نشســته بــود بهــم گفــت خیلــی خــوب خوانــدی آفریـن. بعـد ادامـه داد کـه چنـد روزه کـه پاکــی؟ گفتــم ۱۵روزه کــه مــواد نــزدم. گفــت الان اون کســی کــه اونجاســت (گرداننـده) میگـه آیـا دوسـتی اسـت کـه بیــن ۲۴ســاعت تــا۳۰ روز پــاک باشــه؟ تــو هــم دســتت رو بلنــد کــن و خــودت رو معرفــی کــن و بگــو کــه ۱۵روزه کــه پاکــی، بهــش گفتــم باشــه.

دســتم رو بلنـد کـردم و گفتـم ماهـان هسـتم معتـاد ۱۵روزه کـه پاکـم.

کل کسـایی کـه اونجـا بــودن شــروع کــردن بــه دســت زدن. کســی کــه جلــوی در منــو بغــل کــرده بــود (خــوش آمــد گــو) بــه ســمت مــن اومــد و چنــد تــا برگــه و چیــزی کــه شــبیه بــه یــک جاســویچی بــود (چیــپ) رو بــه مــن داد و دوبــاره منــو بغــل کــرد.

خیلــی حــال بهتــری داشــتم. احســاس مـی کـردم کـه همـه کسـایی کـه اینجـان از اینکــه منــو میبینــن خوشــحالن. چنــد نفــر کــه دورو بــرم بــودن هــم بــه مــن تبریــک گفتــن و مــی گفتــن کــه آفریــن خــوب جایـی اومــدی. حـال خوبـی پیــدا کــرده بــودم. احســاس مــی کــردم کــه شــخص مهمــی هســتم، دیــده شــدم.

ســال هــا از اون روز میگــذره ولــی هیــچ وقــت پمفلــت اولــی رو کــه خوانــدم فرامــوش نمــی کنــم. بــا اینکــه بــه مــن هیــچ اجبــاری بــرای خوانــدن اون پمفلــت نکــردن، ولــی همــون باعــث ایــن شــد کــه کســایی کــه تــو جلســه هســتن منــو بشناســن و مــن امــروز ۳ ســال و ۱مــاه و ۲ روزه کــه پاکــم. امــروز وقتــی تــو جلســه میــرم ســعی میکنــم کنــار هــم ســن هــای خــودم بـرم تـا اونـا تـوی جلسـه احسـاس تنهایی نکنـن و همـون عشـقی رو کـه روز اول بـه مـن دادن مـن هـم بـه یـک تـازه واردبـدم.

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

4 نظر

  1. تواناشو

    بسیار عالی امیدواریم و دعا میکنیم ماهان و همه ماهان های دیگر این سرزمین بتوانند پیام رهایی بخش انجمن معتادان گمنام را بشنوند مسیر جدیدی برای زندگی انتخاب کنند.

    پاسخ
  2. ‍پینگ بک: سنت سوم روح سنتها - وعده - یک وعده هزاران پاداش معتادان گمنام-شماره نهم-خرداد 1398

  3. مسئول نشریات وعده

    عادی ، معمولی و بی کلاس – القابی هستند که ما برای جدا کردن خود از افراد خارج از جلسات استفاده میکنیم که این اشتباه ما باعث بیشتر شدن انزوای ما می شود . ما با این ترس که اختلاط با دنیای خارج از جلسات باعث دور شدن ما از انجمن شود ، دست به گریبان هستیم .
    ( پاک زیستن ص ۱۶۲) 

    پاسخ

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *