معتادان گمنام منطقه یک ایران 

مُردِگی با اعتیاد

مُردِگی

مُردِگی با اعتیاد | ۳۲ سالگی سنی بود که همیشه در سالها و روزهای کودکی و نوجوانی ام فکر می کردم هیچوقت به آن دست پیدا نمی کنم . همیشه چیزی درونم می گفت که تو تا سی سالگی بیشتر زنده نیستی ، تو شب تولد سی سالگیت خواهی مُرد و من مُردَ‌م ، دقیقا شب تولد سی سالگی ام !

اما چگونه می نویسم اگر مُرده ام ؟

بعد از آن که مُردَ‌م فهمیدم که زنده شده ام و سی سال زندگی را که گمان می کردم زنده ام را مُرده بوده ام . من از نطفه ای مرده شکل گرفتم!!!، در رحم مادرم جنینی مُرده بودم به طوریکه مادرم و دیگران می پنداشتند که زنده ام تا روزی که مرده به دنیا آمدم .
مادرم نوزادی را در بغل گرفت و به او شیر داد که مرده بود ، طعم شیری که می خورد هیچ ، درکی هم از آن کسی که به او شیر می دادنداشت و حتی بوی مادرش را هم نمی دانست . آنچنانی که مادر مرا شیر می داد و جثه ریز و نحیف نوزادانه ام رشد می کرد همچنان از روح خبری نبود تا بدانم که من نیز مانند دیگران زنده ام .

بزرگ و بزرگتر شدم

کودکی مرده که هیچ احساس خوبی راجع به زندگی کودکانه خود نداشتم ، در مدرسه یا کوچه و خیابان ، فرقی نمی کرد ، من تنها در درون خویش با دنیایی از احساس متفاوت بودن با همسالانم ، این تفاوت زنده و مرده مرا همیشه آزار می داد و این احساسات باعث شد که دقیقا زمانی که باید شور و شوق کودکانه ام دنیا را غرق شادی کند ، در درونم احساس پوچی بی حد و حصری به وجود آمد ، اینجا بود که چیزی درونم گفت به زودی خواهی مُرد ، برای چه تلاش می کنی .

با آنکه خودم نیز نمی دانستم که مُردَ‌م   و قرار نیست که بار دیگر بمیرم همیشه از مرگ می ترسیدم . بالای سر پدرم می ماندم و نفس کشیدنش را از ترس اینکه مبادا مرده باشد نگاه می کردم و با هر دم و بازدمش هزار بار جان می دادم ، در روزگاری که همه احساس سرزندگی و شادی داشتند سایه مرگ بر سرم سایه انداخته بود و وجودم را غمی عمیق فرا گرفته بود .

خلاء درونی

در نوجوانی ام فهمیدم که چیزی درونم کم است و نمی دانستم چیست ؟ آری درونم پوچ و خالی از هر احساسی بود که بتوانم با همسالانم احساس همسانی کنم . به هر کاری دست می زدم تا دیده شوم ، تایید شوم و عزیز ؛
اما دست به هر کاری زدم چون مرده بودم می مرد، مُردِگی با اعتیاد .
در نوجوانی ورزش کردم و تا مدتها خلادرونم را پر کرد . اما در همان سالهای ورزشی هم بارها و بارها چیزی مرا از تلاش جدی باز می داشت . چیزی درونم می گفت برای چه تلاش می کنی ، به زودی خواهی مُرد. درس خواندم و دانشگاه رفتم چیزی درونم گفت به زودی خواهی مُرد .

کار کردم که پولی درآورم چیزی درونم گفت به زودی خواهی مرد . حتی عاشق شدم و دختری را تا حد جنون دوست داشتم اما باز هم چیزی درونم گفت تلاش نکن به زودی خواهی مرد . سربازی رفتم و باز هم چیزی درونم گفت تو تا سی سالگی بیشتر زنده نیستی !!!

همه آن چیزی را که می توانستم داشته باشم و داشتم رها کردم و خود مرده ام را به شیطان سپردم ، من مُردَ‌م ، ۱۰ سال طولانی ، سرد و بی روح از سالهای مردگی را با شیطان زندگی کردم ، به سختی برایم گذشت ، هر کاری می کردم تا دیگران مرا ببینند و از همه مهمتر خودم احساس زنده بودن ، بودن و وجود داشتن کنم، نا امیدانه سالهای باقی مانده از زندگی که گمان می کردم در آن زنده ام را با مصرف مواد مخدر ادامه دادم .

آن شب فرا رسید ، شب سالگرد سی سالگی ام ، سالگرد سی سال مُردِگی .

آن شب اما از اولش جور دیگر بود ، انگار حضور کسی یا چیزی را از سر شب در کنارم حس می کردم . بوی مرگ می دادم و خودم حسش کرده بودم ، می دانستم که امشب شبی معمولی نیست ، و همچنین یادم نمی آمد که چه تاریخی را برایم یادآور می شود . اما طبق معمول هرشبم ، آنجایی رفتم که هرشب می رفتم و کاری که هرشب می کردم را انجام می دادم مصرف کردم و مصرف کردم و مصرف ، گریه می کردم و مصرف می کردم . مُردِگی با اعتیاد شب از نیمه شب گذشته بود که دیگر نفهمیدم چه شد .

مُردَ‌م یا که شاید زنده

مُردَ‌م یا خواب بود یا رویا ، برزخ بود یا جهنم و بهشت نمی دانم ، فقط مُردَ‌م و سپس زنده شدم تا اینبار نه فقط زنده باشم و نفس بکشم ، بلکه زندگی کنم و لذت ببرم . در رویایی که در آن شب یک اتفاق روحانی برای من افتاد و تازه فهمیدم که سی سال مرده زیسته ام ، سی سال بدون ذره ای ارتباط با روحم و وجود خداوند. بعد که بیدار شدم همه جسم و ذهن و روحم می گفت که مصرف مواد بس است و NA راه نجات من از این درد است.

همان شب قطع مصرف کردم و پا به اولین جلسه NA گذاشتم، مرا در آغوش کشیدند و سال‌های مُردِگی با اعتیاد تمام شد . حضور خداوند در زندگی ام جاری شد . حال فهمیدم و می دانم که خلاء درونی‌ام از کودکی، خداوند بود، خداوندی که من درکش می کنم. امروز احساس زنده بودن دارم و دیگر آن کودک افسرده ی مرده روحی که آن سالها بودم نیستم .

امروز دوساله شدم و مانند کودکی نوپا دست در دست راهنما و همدردانم، در مسیر بهبودی و اصول انجمن معتادان گمنام، پاک از هرگونه ماده مخدری قدم بر می دارم .

سیف الله از ری

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

2 نظر

  1. امین

    سلام فوق العاده بود،دست مریزاد میگم به تیم وعده که با تلاششون در مسیر بهبودی این تجربیات قشنگ رو در اختیار بنده ودیگر همدردا قرار میدن، منتها یه گله ای هم دارم من تو واتساپ تجربه خودم رو ارسال کردم به امید نشر که متاسفانه گویا اینجوری نشد،بازم دست مریزاد و خسته نباشید

    پاسخ

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *