معتادان گمنام منطقه یک ایران 

من و اعتیاد و یک زندگی پرتلاطم

من و اعتیاد

من و اعتیاد | زندگی من به سه مرحله تقسیم شده که من سه مرحله رو به طور اختصار براتون می نویسم. و اگه این سه مرحله و یا هر کدوم از این سه مرحله ‌بتونه مسیر یه نفر رو از تاریکی به روشنایی تغییر بده

من دیگه ازاین دنیا هیچ چیز نمی خوام.

مرحله اول زندگی من

روزهای  اول سال ۵۶ به این دنیا آمدم.
از همون ابتدا پر انرژی، دقیقا مثل فنر فشرده شده ای که تازه باز شده و به این طرف  و اونطرف پرتاب میشه، بودم.
دلیل این گفته ام تو بازی کردن با بچه ها قبل از ورودم به مدرسه و در ایجاد بی نظمی در دوران مدرسه ام کاملا مشهود بود!
در پانزده سالگیم تیم فوتبال نونهالان تشکیل دادم و جسارت اینو به خرج دادم که توی اون شرایط بد اقتصادی و حمایتیِ خودم و خانوادم سریعا به بازی های استانی هدایت‌شون کنم.
اینقدر از بوی دود سیگار متنفر بودم که فقط کافی بود  یکی از بچه ها لباسش بوی سیگار بده، بدون خواستن هیچ توضیحی اخراج بود…
از طرفی عضو بسیج محل شدم و مسولیت ورزش و تبلیغات و گشت شبانه منطقه‌مون رو به عهده گرفتم و چقدر با کسایی که ناهنجاری می کردند بدرفتاری  داشتم، تنها کافی بود یه نفر رو درحال مصرف مواد یا هر کار قبیحی می‌دیدم دیگه حسابش با کرام‌الکاتبین بود.
کلاس آوازمو شروع کردم چون خیلی علاقه به آواز اصیل ایرانی  داشتم و درعین حال عاشق طراحی سیاه قلم، طراحی رو شیشه، چوب، پارچه و آینه بودم.

از بس شیطون و دردسر ساز بودم

بارها و بارها کارم با پدرم به دعوا و مشاجره و کتک کاری کشید… طوری که خدا رحمت کنه همه اسیران خاک رو برای کمتر شدن این درگیری ها به پیشنهاد عمه م برای پر کردن اوقات فراقت و تعطیلات تابستونیم به یه استاد کانالسازی و حلبی سازی معرفی شدم؛ از همون اول  این دوتا شغل به دلم نشست و عاشقشون شدم.
تو این گیر و دار موقعی که داشتیم به همراه دختر خاله ام  به مادربزگم تو خونه تکونی کمک می کردیم، یک دل نه صد دل عاشق دختر خاله‌ام شدم، طوری که تمام فکر و ذهنمو مشغول خودش کرد. ولی اصلا جرات گفتنش رو به پدر و مادرم نداشتم. آخر دلو به دریا زدم و از طریق یکی از خاله هام خبر عشقم به دختر خالمو به پدرم انتقال دادم وخدا بیامرز پدرم هم در کمال خونسردی گفت: تکلیف مدرسه، خدمت وکارشو معلوم می‌کنه بعد من براش می رم خواستگاری.

اره مخالفت نکرد

ولی دقیقا سه تاسنگ بزرگی جلوی پام انداخت که کمترین زمان ممکن برای برداشتنشون دوسال ونیم دیگه بود. ولی طرف حساب من بودم، کسی که تنها کاری که بلد نبود فکرکردن به انتهای کار بود و استاد عمل کردن تو راستای رسیدن به خواسته بود.
از این رو فردا صبح همون روز  تو اوج ناباوری مسئولین مدرسه و تو ترم ششم و با درخواست شخصی و اصرار زیاد، ترک تحصیل کردم و نامه مدرسمو برای اعزام به خدمت بردم قائمیه اصفهان که با زیادی نیرو مواجه شدم.
لذا با دیدن یه آشنا به صورت داوطلبانه دفترچه اعزام به خدمتمو به تاریخ ۱۸ اردیبهشت سال هفتاد و پنج گرفتم. به این ترتیب اولین سنگ که مدرسه‌ام بود، برای گرفتن مدرک ترک تحصیل برداشته شد و با اون کله خراب و اون دل عاشق و اون شخصیت ظاهراً هنرمند و هنردوست، در تلاطم امواج  نارضایتی خانواده به خاطر اجرای تصمیمات خودسرانه عازم خدمت شدم.
باوجود اینکه می‌تونستم از سابقه بسیج استفاده کنم و تو همین اصفهان خودمون خدمتمو تموم کنم اما به خاطر بیماری نهفته درونم  و شخصیت مغرور و ماجراجویی که داشتم ناخواسته وادار شدم که با اصرار و لجاجت، عازم صفر پنج کرمان شوم تا خدمت آموزشیم رو اونجا انجام بدم.

مرحله دوم زندگی من

یک زندگی پرتلاطم

دور بودن از خانواده و اعمال فشارهایی که اصلا در تصوراتم نمی گنجید و آشنایی با کسایی که با همه نوع مصرفی آشنا بودند و داشتن گرایش عجیب من به همچین افرادی که تا اون موقع خودم هم ازش خبر نداشتم، باعث شد با اولین مرخصی شهری و اولین پیشنهاد مصرف سیگار از طرف همون افراد بی‌درنگ قبول کنم و تا به خودم اومدم دیدم دارم سیگار می کشم.
این اولین  مصرف سیگار بود که با وجود تنفر زیادم ازون تجربه کردم و دیگه فقط منتظر فراهم شدن شرایط مصرف بودم که منم همراه اونها یکی دو نخ سیگاربکشم.
وقتی برای پایان دوره اومدم اصفهان و قراربود ده روز مرخصی باشم و بعد به تهران عازم شم، هرچه هم تلاش کردم خانوادم متوجه مصرفم نشوند ولی آخرش مادرم متوجه شد و با ناراحتی تمام به من نگاه کرد وگفت این سوغات خدمتته؟
به هر حال مرخصیم تموم شد و عازم تهران شدم شرایط حضور در پادگان تهران یک روز در پادگان ویک روز در اختیار خودم بود. این روند شرایطی رو فراهم کرد که اون روزی رو که در اختیار بودم پنج نخ سیگار می‌گرفتم و مصرف می کردم.

این روال ادامه داشت؛

 بعد از دو ماه که به همدان انتقالم دادند و دیگه تمام شرایط برام فراهم شد که بیماریم به اوج فعالیتش برسه، چراکه درهمدان قراربود در یک  خانه شخصی و با حضور چهار نفر  سرباز دیگه که فقط یه نفرشون سلامت بود، بیست ماه خدمت کنم.
وهمین امر باعث شد که خیلی سریع روزی یک پاکت سیگار مصرف کنم و از اون بدتر هرازگاهی با همون سربازها به مصرف مشروب دست بزنم و چقدر سریع تو مصرف الکل ،تریاک و هر مخدری  حرفه ای شدم، بدون اینکه اصلا یه لحظه به این فکر کنم که من یه ورزشکار، هنرمند و یه مسجدی محل بودم و حالا…
به هر حال خدمتم تموم شد و قسم خوردم چون تو خدمت آلوده مصرف سیگار و مواد شدم، با گرفتن کارت پایان خدمتم، بذارمش کنار و در واقع این اولین ترک رسمی من بود که انجام دادم و فقط چهل روز طول کشید. با اولین اتفاقی که افتاد و باب میلم نبود بی اختیار دوباره مصرف کردم.
با اون شخصیتی که دیگه حالا یه معتاد محسوب می شد و باسفارش عموم تو یه کارگاه کانال سازی مشغول کار شدم، بعد از دو ماه با پدرم خلوت کردم و گفتم که تکلیف درس، خدمت وکارم که معلوم شد حالا دیگه وقتشه که به قولتون عمل کنید و برام برید خواستگاری.

پدرم قبول کرد

همراه خانوادم رفتیم خواستگاری و خانواده دختر خاله‌ام برحسب شناخت قبلی که از شخصیت من داشتند بدون هیچ درنگی موافقت کردند و مصیبت‌های من با این موافقت، دو برابر شد. چرا که قرار بود یه شخص پاک و بی‌گناه دیگه هم بیاد وسط تلاطم اعتیاد من، بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از وضعیت اون موقع من داشته باشه و چقدر آمال و آرزو داشت که فکر می کرد با ازدواج با من به تموم اونها دست پیدا می‌کنه.
اوضاعِ قمر در عقرب من و زیاد شدن روز به روزِ مصرفم باعث شد، هم کنتاکتم با خانواده خانومم بیشتر بشه طوری که یک هفته در میون کارمون قهر، آشتی و شکایت بود و هم  اوضاع کاسبیم روز به روز بدتر از قبل بشه و هیچ کدوم ترکهام هم موفقیت آمیز نبود یعنی هرچی بیشتر ترک می کردم بیشتر تو لجنزار اعتیاد فرو می رفتم.
شبها تا صبح گریه می کردم وصبح ها تاشب مشغول تهیه و مصرف مواد بودم. کارم شده بود دروغ گفتن وکلاشی و بریدن گوش این و اون برای مصرف کردن، دعوا و مشاجره کردن با خانومم و خانوادش و خانواده خودم.

شده بودم یه ورشکسته کامل مالی، روحی و روانی و یه منزوی اجتماعی که هیچ اعتباری نداشت.

تا اینکه دیگه صبر خانواده خانومم تموم شد و تو دادگاه درخواست مهریه وطلاق کردند.
به هرکس رو می‌انداختم که برام پا در میونی کنه کاری نمی کرد. همه بهترین راه حل رو از هم پاشیدن زندگیم می دونستند. تمام امیدمو از دست داده بودم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. از خودم متنفر شده بودم. خیلی دوست داشتم از این زندگی خودمو راحت کنم، اما حتی جرات خودکشی هم نداشتم.
تا اینکه یه نفر پیدا شد که به شرط قطع کردن مصرفم دوباره، خانواده خانومم رو متقاعد کنه و همسرم برگرده سر زندگی. من هم که هیچ راهی برام نمونده بود با هر مکافاتی بود ترک کردم و بعداز دو ماه درد کشیدن اعلام آمادگی کردم که برا برگردوندن همسرم جلسه بذارند.
جلسه برگزار شد و با دادن تعهد اخلاقی و کتبی من، در حضور حدودا پنجاه نفر، خانومم برگشت سر زندگیش. ولی چه فایده! چون صبح فردای اون شب بدون اینکه کوچکترین فکری به اتفاقاتی کنم که چند ماه بود درگیرش بودم و بدون توجه به تعهداتی که دادم
به راحتی رفتم مواد گرفتم و مصرف کردم!
انگار راهی غیراز مصرف برای ادامه زندگی وکسب وکارم بلد نبودم. پیش خودم گفتم دور رفیقامو خط می زنم و دور از محل هم کارم می‌کنم و به مصرفم ادامه می دم.
تا اینکه بعد از شش ماه یکی از دوستای هم مصرفی قدیمیم، که خیلی وقت بود ندیده بودمش سرزده اومد دم کارگاه و بدون مقدمه پیام انجمن معتادان گمنام رو به من داد و من که تا حالا  اونو اینقدر خوشتیپ و مهربون و مودب ندیده بودم و دیگه از ادامه زندگی با مصرف مواد خسته شده بودم، بدون هیچ فکری پیشنهادشو قبول کردم.

مرحله سوم

این شد که سال هشتاد و سه پا به اولین جلسه گذاشتم و نقطه عطفی در زندگی ام شد. امروز که دارم این شرح حال رو می‌نویسم فقط یک روز دیگه مونده که شمع شانزده سالگیم رو فوت کنم

باورتون می شه!

شانزده سال از اون دوران مخوف و وحشناک گذشت و حالا خاطرات تلخش، چراغ راهم شده. وارد شدنم در برنامه معتادان گمنام  برای من فقط قطع مواد مخدر نبود، همون‌طور که آشنا شدنم با مواد، فقط مصرف کردن مواد نبود.
برام مهم نیست که مصرف مواد انتخاب خودم بود، خواست خدا بود یا تحمیل اجتماع؟ بلکه مهمتر از هر چیز اینه که مواد مخدر سدی شد جلوی من برای رسیدن به تمام اهدافی که از کودکی تو ذهنم پرورش داده بودم.
حضورم در انجمن چنان رهایم کرد که با شتاب بیشتر، انرژی بالاتر و شخصیتی پخته تر دوباره تو مسیر اهدافم قرار گرفتم و چه حس قشنگی بود

آزادی پس از اسارت.

اول راهنما گرفتم و ازش درخواست کردم که قدم‌ها رو با من کار کنه و چه لذتی داشت گذاشتن پا جای پای کسی که زودتر از من موانع رو رد کرده و لذت پاکی رو چشیده بود. به بیست روز نکشید که توانستم قطع مصرف نیکوتین کنم.
با پاک شدن از نیکوتین و برداشته شدن دومین سد آرزوهام، شروع به پیاده روی کردم، با یه سالن فوتبال قرارداد بستم و دوباره یه تیم فوتبال نونهالان راه اندازی کردم و شروع به گذاشتن بازی روی زمین خاکی محلمون تو غالب جام کردم. شب‌های ماه رمضان تو مدرسه محلمون کاپ گل کوچیک می ذاشتم و اینقدر فعالیتم چشم گیر بود که توسط امنای محل به سمت ریاست موسسه ورزشی محلمون انتخاب شدم که هنوزم تو اون سمت دارم خدمت می کنم.

بعد از یک سال دوباره کلاس آوازمو ادامه دادم.

این بار تونستم دوره تکمیلی این رشته دوست داشتنیمو طی کنم. به باشگاه بدنسازی رفتم و از اون روز تا حالا روزی یک ساعت ونیم ورزش سنگین می کنم. یه دستی به کارگاهم کشیدم و طرح‌هایی که داشت آزارم می‌داد ولی سدِ بیرحم اعتیاد فعال جلوشونو گرفته بود، اجرایی کردم و شرکت نصب کانال وکولر س… (اصفهان) رو به نام خودم ثبت کردم.
دفتر زدم، کارگاهمو گسترش دادم و توانستم  به عنوان چهاردهمین کانال ساز اصفهان جامو تو شرکت توسعه مسکن باز کنم. با یه نفر از بچه های خوانسار آشنا شدم که تولید و توزیع بهترین عسل رو راه اندازی کردم. باورتون نمیشه ولی یه دستگاه جوجه کشی خریدم و شروع به پرورش مرغ و خروس کردم.
شروع به ادامه دادن فعالیتهای هنریم از قبیل طراحی، آینه کاری، ماسه کاری و…کردم که ضمن اینکه بهترین لحظات زندگیم رو شکل میده، یه جورایی کمک درآمدم هم محسوب میشه.

خدمت در معتادان گمنام

در حال حاضر تو کمیته اطلاع رسانی زندانها هم سهم کوچیک ولی ادامه دار تو مسیر خدمت به همنوعانم رو عهده دار هستم.
تمام کسایی که یک زمانی از اینکه ضمانت منو بکنند خجالت می‌کشیدند، جدیدا تمام امور مشورتی فرزنداشونو به من می‌سپارند. خانومم در کنار من احساس ارامش و امنیت می‌کنه، خانواده خانمم تو بیشتر مسائل به من اعتماد میکنند و با من مشورت می کنند و…
شاید جملاتی که دارید الان از من می خوانید غلو به نظر برسه، ولی واقعیت امر اینه که تمام مطالب فوق فقط بخشی از الطاف بیکران این برنامه به دست خدای مهربونمه.
بعضی مواقع از خودم سوال می کنم یعنی اگه مواد مخدر جلومو نمی‌گرفت و اگه با Na آشنا نمی‌شدم آیا می‌توانستم این زندگی رویایی رو تجربه کنم.
شاید روز اول که پام به برنامه باز شد امروز رو نمی‌دیدم، ولی با صبر کردن و اعتماد کردن و تلاش کردن و خدمت کردن بی وقفه و توکل کردن به نیروی برترم و با کسب دانش از طریق قدم‌ها و سنت‌ها و انتقال اون به تازه واردها به نتایج چشم گیری رسیدم و ایمان دارم، اتفاقاتی که الان شاهدش هستم پیش چیزهایی که این برنامه قراره در آینده نصیبم کنه اصلا قابل قیاس نیست.
از خدا می خوام همینطور که در اوج بی‌لیاقتی من، لیاقت پاک شدن و تو مسیر موفقیت قرارگرفتن رو به من داد، این توفیق رو شامل حال همه بیمارانی بکنه که درحال حاضر دارند از وجود بیماری اعتیادشون رنج می برند.
آمین
ستار از اصفهان

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

1 نظر

  1. ‍پینگ بک: مُردِگی با اعتیاد - وعده - یک وعده هزاران پاداش معتادان گمنام-شماره22-مردادماه1399

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *