حال و هوای ۱۰ سالگی
– یوهپ معتاد ۱۰ سال…
تصور ١٠ سالگي هميشه برام غريب بود و آرزو…فكر مي كردم سختي های زیادی رو بايد پشتِ سر بذارم تا بتونم ١٠ ساله بشم، اما اونقدرها هم سخت نبود، من به تمام ابزارهاي ساده ايمان آوردم و تونستم به كمكشون ده ساله بشم. هميشه راهنما داشتم و تونستم به کمک یه آدم تصمیم درست برای زندگیم بگیرم.
دربدريهاي مصرف، شب هاي تاريك و روزهاي تاريكتر، من تمام خودمو برباد داده بودم، چيزي در من رشد كرده بود كه ازش تاریکی و ترس و سياهي پخش می شد، شاید شبيه يه غده، كسي منو صدا ميزد، كسي در من تشنه خونم بود و در گور به انتظار نشسته بود؛ من بودم، من عاصي، من آشفته و بی روح !!! اونقدر آشفتگي داشتم و دردسر درست كرده بودم كه حمايت خانواده، یه رابطه ي در شُرف ازدواج، شغل، تحصيل و هر چيز ديگهاي كه بايد مثل آدماي دیگه داشته باشم تحت الشعاع مصرفم قرار گرفت.
تاريك ترين ابر مژدهي زُلال ترين بارون رو ميده، من هم از اين مژده و وعده جا نموندم، معجزهي من هم به وقوع پيوست. توي معتادان گمنام خيلي چيزا ياد گرفتم، خيلي چيزا هم از يادم رفت و اين نشونه ی خوبي بود، براي من و مقاومت من در مقابل تغيير، خانواده، خدا و…
– ياد گرفتم بهبودي يه سرمشق نيست
كه همه از روش يه مدل بنويسن، ياد گرفتم اعتياد هميشه با هر سن پاکی براي من خطرناك و پر مخاطره هست. ياد گرفتم يكي هست كه براي بودنش لازم نيست بهش باج بدي، هلش بدي يا بهش التماس كني، همیشه هست و اون نيروي برتره، مثل يه پاك كنندهي قوي، روحمو پاك ميکنه من بهش ايمان آوردم. راهنما گرفتم، قدم كار كردم، شبيه كسي نشدم، اداي كسي رو درنياوردم و فقط به خودم نزديك شدم.
راهنمام ميگه يكي توي ١٠ سالگي شغل هم نداره، يكي ١٥ تا گل هم زده، راهنمام ميگه خودت صد گل بزن. يه چالش در من ايجاد شده سر يه موضوعي به نام عشق. نميتونم خودمو بفهمم و اين يكي از دردسرهاي امروزمه، من آدمي هستم كه هميشه دلم مي خواست يه رابطه رمانتيك، يه عشق توي زندگيم باشه اما، حتي يه رابطه معمولي رو هم نمي تونم مديريت كنم.
رهجوهايي دارم كه ازدواج كردن، موفق و نسبتا هم راضی هستن، از همه مهم تر خب صاحب بچه شدن، و من واقعا دلم خانواده و بچه ميخواد ولي يه چيزي نمیذاره كه اون احساس در من به جايي برسه كه بتونم رابطهاي رو ادامه بدم، حتي خانواده هم نتونستن توي اين قسمت بهم كمك كنن.
– عشق ؛
من نمي تونم رابطه برقرار كنم، حتی نمي تونم یه رابطه رو حفظ كنم، ديگه نمي شه اون دلْ دلْ رو تجربه كرد و اين باعث میشه كه از عشق حذر كنم!!!
به راهنمام مي گم در زمان مصرف من با كسي بودم كه هر دو يه جارو نگاه ميكرديم، و راهنمام معتقده اون مصرف بوده که ما رو به يه جا خيره كرده بوده نه عشق.
-چرا امروز نمي تونم با تمام وجودم به طرف مقابلم عشق بورزم؟
راهنمام ميگه تو هر چیزی دنبال اولين حس شيرين پس از اولين پك هستي.
من تلاش مي كنم وفادار باشم،
هر چند درگذشته به آدم نالايقي وفادار بودم، من توانايي عشق ورزيدن دارم گرچه مي ترسم. از دست دادن، منو مي ترسونه و من ترجيح ميدم به دست نيارم!!! اين دغدغه امروز منه.
دوست دارم بدون معذب شدن وارد رابطه بشم كه به واسطه رفتارهاي اشتباهم يا تصور و برداشت غلطم از عشق اونو خراب نكنم، من نمي دونم هنوز زن زندگي ميخوام يا دوست دختر؟؟؟ من نميدونم الگويي رو كه ميخوام براي ازدواج داشته باشم، آيا سلامت عقل تاييدش مي كنه؟ هديه١٠سالگي من از طرف خداوند اين نيست كه صرفا و حتما بايد احساس خوبي داشته باشم، بلكه لازمه اين انتخاب مانند داشته هاي روحاني بايد كارآمد و بيخسارت باشه.
شايد چون توي كودكي، عميقترين نيازم دوست داشته شدن بود و پاسخ مناسبی به این نيازم نگرفتم، يه نقابي رو انتخاب كردم كه خيلي باهاش مانوسم و زير يه عالمه نياز و احساس مخفی شده. تو چشم آدما نگاه كردم و انكارش كردم، من از تعبير شدن بدترين كابوسم، كه تنهايي منه مي ترسم و يه چيزي منو به سمت همون تنهايي سوق ميده.
هرچه بزرگتر شدم،
بیشتر ياد گرفتم كه خودمو و نیازمو كتمان كنم و شايد مصرف تنها فرصتي بود براي رهایی از درد اين نقاب، كه چون راه اشتباهي رو انتخاب كرده بودم وقتي مصرف مي كردم یه نقاب ديگه ام به چهرَم اضافه میشد، هيچ ورودي به قلبم وجود نداشت و خروجيهامم اونقدرها انساني نبودن…
امروز با كاركردن قدم ها وقتش رسیده كه اونارو تو زندگيم پياده كنم، امروز زمان استفاده از آموخته هاست و ميدونم گاهي براي پيروزي تنها راه، تسليم شدنه، همون طوري كه اوائل پاكي يه تسليم عجيب رو تجربه کردم. يه برگ برنده دارم و اون اميده.
پاكي براي من دو روي يك سكهست، يك رو پر از اميد و باوره، يك رو پر از سوال و شك. بهبودی حركت روي يه لبهي تيزه كه اسمش ترديده، من با برگ برندهام از اين لبه هم عبور ميكنم، نمي دونم توي ١١ سالگي يه رابطه، يه ازدواج دارم يا نه، ولي ميدونم براي چيزي كه مي خوام بايد خيلي از باورامو تغيير بدم، بايد به راهنمام بگم چقدر نياز دارم دوباره منو بشنوه، بايد قلبمو باز كنم، نترسم و حركت كنم. توي ١٠ سالگي دنيام واقعي شده و اونقدرها هم انكارهام جون ندارن، توي ١٠ سالگي قدرت عشق رو توی NA درك ميكنم و با امید به جلو حركت مي كنم…
معتادان گمنام تنها یک چیز را وعده می دهد و آن رهایی از اعتیاد فعال است.
فقط برای امروز
پینگ بک: راه طی شده - وعده - یک وعده هزاران پاداش معتادان گمنام-شماره سیزدهم-مهرماه 1398