معتادان گمنام منطقه یک ایران 

ماجراهای یوهپ ۳

ماجراهای یوهپ 3

ماجراهای یوهپ ۳

من شاغل شدم

روزهاي تاريك و روشــن، احساسات خوب و بد، نتيجه تصميم هاي درست يا غلط منه. به خاطر مصرف مواد نتونستم كار كنم و در واقع شغلم رو از دست داده بودم. وقتي دنياي مــواد مخدر و مصرف رو خراب مي‌كني، شروع به ديدن مي‌كني و البته كه چه بسيار درد مي‌كشي.
براي من پاكي اونقدرها هم قشنگ و آبي و آرام اتفاق نيفتاد. ادامه دادن پاكي يعني شــروع و ادامه خيلي از كارهاي عقب افتاده و گاها هرگز انجام نشده…
بيكاري توي روزها و یا حتي چند ماه اول از نظر اعضــاي ديگه طبيعيه، ولي براي من كه حتي كرايه ماشــين رفتن تا جلسه رو نداشــتم خيلي عذاب آور بود. نمي‌تونستم با راهنمام حرف بزنم. از اينكه هركســي يه جوري شاغل بود و من بيكار بودم خجالت مي‌كشــيدم. اگر كسي درباره كار يا مسائل كاريش صحبت مي كرد اذيت مي‌شــدم. اوايل اين موضوع و اندوه ناشی از بي مصرف بودنم رو انكار مي‌كــردم، ولي بالاخره يه روز دربارش بــا راهنمام حرف زدم.

اون معتقد بــود داشــتن درآمد كم، بهتر از بي درآمديه

و من اصرار داشتم براي مــن كاري پیدا نمیشــه و دنبال کار گشتن وقت هدر دادنه، در صورتي كه نمي‌خواســتم به شغلي كه دوست ندارم تن بــدم. بالاخره یــه روز توي جلسه مشاركتی شــنيدم از کسی كه اوايل پاكيش شــبيه من بوده، ولی بعد از گذشت چند ســال خيلي احساس رضايت داشــته. بعد از جلســه رفتم پيشش و اون به من پيشنهاد داد که به هر شکل ممکن، شروع به كار کنم. اون می‌گفت مهم زندگي كــردن و درآمد شرافتمندانه داشــتنه؛ بقيه‌اش توجيه و بيماريه.
احساسات متناقض و درآمد كم، باعث مي‌شــد نتونم اونجوري كــه بايد روي بهبوديم متمركز باشم. قضاوت خودم به عنوان يه آدم بــي عرضه، نپذيرفتن شرايطم و درآمد كم به حال بدم دامن ميزد. من از گذشــته اومده بودم، ولي تحمل نگاه به گذر از اين همه دريچه‌ي تاریک رو نداشتم. هر روز در من مبارزه‌اي آغاز ميشــد و هر شــب شكســت خورده به خواب مي‌رفتم. شــايد در ظاهر كار مي‌كردم و پــول در مــي‌آوردم، ولــي در اصل داشــتم زير بار حمــل حماقت‌هاي گذشته‌ام له مي‌شــدم، ٢ ماه زمان برد تا بالاخره تسليم شــدم و اقدام كردم، راهــكار راهنمــام به نظــرم عجيب و غیر واقعي بود؛

دعا، صبر، اقدام و عمل و سپردن

براي من دعا مفهومي پــوچ بود و يه سرگرمي كه از جهل مياد. اما راهنمام گفت به صرف همین باور، دعا كن و يه برنامه بهبودي بهم داد. شروع كردم و هر شروعي براي من سرآغاز ترس بود و ترس…
دعا كردم و با اينكه غرورم خيلي اذيتم مي‌كرد با حوصله دنبال كار گشــتم تا اينكه يه كاري توي پيك موتوري پيدا كردم.

من شاغل شدم!

نا اميدتر از اون بودم كه بابت شــغلم سپاســگزار باشــم. روزاي اول خيلي خجالت مي‌كشــيدم. خودمــو بابت مصرف و دنيا رو بابت شرايطم سرزنش مي‌كردم. همه آدمهاي پولدارو قضاوت مي‌كردم و گاهي هم براي توجيه شغلم، مي‌گفتم من پول رو خراب مي‌كنم و جنبه پولداری رو ندارم. من هميشه يه بخش بزرگ رو انكار مــي‌كردم و اون ترس‌هام براي شــروع بود، ناكامي‌ها و كارهاي نيمه تمام…

اما تقريبا هرروز اين احساس رو با راهنمام مشاركت مي‌كردم و با صبوری كم كم اين احساسات كم رنگ شدند. با كار كــردن توي پيــك موتوري ، صاحب درآمد شــدن و… تونستم كم كم اعتماد به نفس از دست رفته‌ام رو بدســت بيارم، انگيزه زيادي داشتم ، ولي پر از افكار ضد و نقيض بودم. تصور مي‌كردم اين جايگاه من نيســت و می‌خواستم يه شــغل ديگه انتخاب کنم و راهنمام می‌گفت بهتره يكســال توي اين شــغل بموني، نميتونســتم تصور كنم چطور مي‌تونم با اين احساســات بد، اين درآمــد ناچيز و اينهمه قضاوت و ســرزنش خود، كنار بيــام. امروز در حالي كه نزديك به ١٠ سال پاكي دارم و از اون روزها و اون پيك موتوري زمان زيادي مي‌گذره، ياد آوري اون روزا توي دلم شعف ايجاد ميكنه.

چيزي كه منو جلو مي‌برد

و توي اون روزها خوشحالم مي‌كرد داشتن يه شغل و يه درآمد بود. اون نيروي غيرقابــل لمس كه به پاك موندنم كمك كرده بود، حالا تونسته بود يه كار ديگه هم انجام بده و اون كمك كردن به من براي حفظ شغلم بود.
اينكه چه كاري انجام ميدم مهم نبود، دنبال تيتر نبودم، برام اهميتي نداشت كه هوا سرده و يا زيادي گرمه چون من از حمايت سبد پول توي جلسه احساس رضايت داشتم.
امــروز كه بــه يوهــپِ اون روزا نگاه ميكنم دلــم براش تنگ ميشــه، براي اون همــه تلاش و انگيــزه. يه جرياني منو با خودش مي‌برد، يادمــه وقتي از احساســاتم به راهنمام مي‌گفتم مورد تشــويق و حمايتش قرار مي‌گرفتم و اتفاقاتي كه تــوي اون روزا برام پيش ميومد خيلي جالب بــود، از پيداكردن پول تا گم كردن وســايل مــردم! ولي همه اينا براي من درس داشــت و بهم كمك مي‌كرد يه روز پاك يه روز موفق رو تجربه كنم. ديگه احساساتم عوض شده بود، حرف زدن صادقانه با راهنمام دليلي شد براي حرکت به جلو.

درسته كه توي اين سال ها درس خوندم و الان شغل بهتري دارم اما دستاوردش براي من فراتر از اين ها شد. من امروز آدم ها رو براي بيكاري يا درآمد بالا داشــتن قضاوت نمي‌كنم، امروز كنار كسي كه ماشين خوب سوار ميشه حقارت نمي‌کشــم و به خاطر كم كاري هاي خودم آدما و زندگيشــونو زير سوال نمي‌برم. امروز انتخاب مي‌كنم و اين انتخاب بهم احساس آزادي ميده، شايد هنوز هم در لایه‌هاي عميق درونــي‌ام چيزي منو آزار ميده و نميزاره از اكنــون و امروز لذت ببرم، اما این گذراست و نمي‌تونه يوهپ آزاد رو به بند بكشه.

بزودی ١٠ ساله ميشــم و مي‌دونم هنوز هم دعا، صبر، اقــدام و عمل و ســپردن منو به جلو مي‌بره. اميد تــوي زندگيم موتور حركتم شــده و به روزهاي روشــن تر چشم دارم…

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

3 نظر

  1. مسئول نشریات وعده

    وقتی به دلیل اهمیت دادن نه برای اینکه چیزی را ثابت کنیم ، آرزوی واقعی خود را برای بهتر کارکردن نشان میدهیم، تمایل و فروتنی مان را به نمایش میگذاریم. میتوانیم در محل کار خود اصول را تمرین نموده و در عین حال ساده لوح یا بیش از حد مشتاق خشنود نمودن دیگران نباشیم.همچنانکه به پاکی خود ادامه میدهیم ، تاریخچه جدیدی برای خودمان ایجاد میکنیم .
    پاک زیستن

    پاسخ
  2. مسئول نشریات وعده

    یکی از روش هایی که جهت تمرین این اصول بکار میگیریم، خدمت به صاحب کارمان است. برخی از اعضا از خود می پرسند: در محل کار چگونه اتحاد را تمرین می کنم؟ در حین کار چگونه مسائل را به نیروی برتر بسپارم؟ هدف اصلی در محل کار من چیست و من چگونه می توانم برای نیل به این هدف کمک کنم؟ هدف اصلی من در اینجا چیست؟ کار ما هرچه که باشد، اگر به دید یک فرصت جهت تمرین اصول به آن نگاه کنیم، از زمان استفاده درست و با ارزشی کرده ایم.
    پاک زیستن

    پاسخ
  3. ‍پینگ بک: عضو دور افتاده NA - وعده - یک وعده هزاران پاداش معتادان گمنام-شماره11-مرداد1398

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *