معتادان گمنام منطقه یک ایران 

شما مرا زنده نگه میدارید

شما مرا زنده نگه میدارید

شما مرا زنده نگه میدارید | پاکی‌ام را در یک مرکز بازپروری به دست آوردم و ۱۱ ماه آنجا زندگی کردم. هر شب جلسه می‌رفتم و هر وقت می‌توانستم جلسه خانگی هم شرکت می‌کردم و آخر هفته ۳ جلسه در روز شرکت می‌کردم.

You Keep Me Alive Gwenneth NA Today, March 2020

به مدت ۷ سال هر روز جلسه می‌رفتم.

وقتی ۵ سال پاک بودم برای زندگی به حومه شهر Brisbane رفتم و برای شرکت در جلسه به مدت ۱۸ ماه مسیر رفت و برگشت را رانندگی می‌کردم. هنوز روزی یک جلسه را شرکت می‌کردم و به واسطه تعهدات زندگی‌ام، به ندرت پیش می‌آمد که دو سه روزی جلسه شرکت نکنم. دانشجوی پاره وقت بودم و همزمان کار می‌کردم. مدت زیادی از آن روزها نگذشته و وقتی به آن روزها فکر می‌کنم تعجب می‌کنم که چطور توانستم این کار را انجام دهم. ایمانم بسیار قوی است و در واقع تصورم این است که ایمان تمام آن چیزی است که دارم. ایمان دارم خدا من را وارد جلسات NA کرد و به من توانایی انجام هر کاری را می‌دهد.

وقتی احساس ترس وجودم را پر می‌کند و چشمانم پر از اشک می‌شود و دچار سردرگمی می‌شوم به خودم می‌گویم که با شرکت در جلسه به آرامش می‌رسم چرا که شرکت در جلسات خود محوری را از من دور می‌کند و رخوت و بی‌قراریم را از بین می‌برد.

همیشه چیزهایی می‌شنوم که باعث می‌شود مجددا شکرگزار باشم و نسبت به آینده به وجد بیایم. دارایی‌هایم مانند حیاط منزلم، بازی کردن سگهایم با توله‌هایشان، صحبت کردن با پسر کوچکم که در بالی اندونزی زندگی می‌کند و تماس‌های تصویری که با او دارم و اینکه می‌توانم با دوستش دَنیِل که پنج سال هست که الان با هم دوست هستند صحبت کنم.

اینها همه باعث شکرگزاریم شده‌اند.

هر دو جویای احوالات سگ ژرمن شپرد من و توله‌اش هستند. برای آنها فیلمی از سگهایم و باغم فرستادم هم اکنون مشغول تمیز کردن آنجا هستم چون بیش از ۵ سال است که در آنجا زندگی نکرده‌ام. مادر دَنیِل اینجا را دوست دارد و این چقدر جالب است.

با آنها در مورد کبوتری که روی درخت انگور بالای ایوان لانه کرده بود و دو تخم گذاشته بود و در این خشکسالی از تخم‌هایش مراقبت می‌کرد صحبت می‌کردم و برای آنها تعریف کردم چطور یک روز بعد از ظهر روی صندلی زیر درخت نشسته بودم یکی از جوجه‌ها از لانه بیرون پرید و بر روی زمین افتاد و مرد.

دائما چشمانم پر از اشک می‌شود و این موضوع کمی من را می‌ترساند. از اینکه انسان احساساتی شده‌ام خجالت می‌کشم. بعضی اوقات نمی‌دانم که چطور آدمی هستم چرا که ۲۵ سال هیچ حسی نداشتم اما ۵ سال بعدش در دوران بهبودی احساسات دیگری را تجربه می‌کنم، اما نمی‌توانم آنها را تشخیص دهم. اگر چه فکر می‌کنم بیشتر احساساتم ترس و خشم بوده اما بعدا متوجه شدم که عاشق شده بودم. انگار که در تشخیص این احساسات هنوز سر در گم هستم.

الان احساس می‌کنم کم کم باید در مورد زندگی و خودم و اینکه چطور خودم را با آن وفق دهم چیزهای جدید یاد بگیرم.

امشب در جلسه شنیدم که هر چه بیشتر در جلسات شرکت کنیم نیاز ما به آن بیشتر خواهد شد و من کاملا این واقعیت را درک می‌کنم. هنوز تشنه یادگیری و رشد هستم و نمی‌خواهم تسلیم شوم.

جلسه در فرودگاه

این هدیه‌ای است از جانب خداوند

و چیزی است که هرگز خودم قادر به دستیابی آن نبودم. هدایای زیادی در دوران بهبودی وجود دارد. هدیه شنیدن پیام در جلسات، هدیه جدال در اوایل دوران بهبودی برای پاک ماندن آن هم فقط برای یک روز، هدیه شناخت و اینکه من بسیار بیمار بودم و زندگی‌ام به آن بیماری وابسته بود. هدیه گریستن مثل همین الان که چشمانم گریان هستند.

نمی‌توانم بگویم که آیا الان ناراحتم یا صرفا از اینکه زنده هستم خوشحال و شکرگزارم که می‌توانم در این مسابقه هنوز حضور داشته باشم و اینها همه هدایایی هستند که در بالا هم به آنها اشاره کردم.

آخر چه کسی می‌تواند ذهن، قلب و روح یک معتاد را درک کند…؟!؟ می‌دانید این توانایی را فقط ما معتادان داریم و این زمانی است که به مشارکت‌های یکدیگر در جلسات گوش می‌دهیم.

شکرگزار خداوندم چرا که شما را به من عطا کرده است. این هدیه بزرگی است. به امید دیدار شما در جلسه بهبودی بعدی، شما من را زنده نگه می‌دارید.

 

 

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *