گمنامی
اساس بهبودی ماست…
بله درسته. من هم مثل شما میدانم که جملهای که در انجمن معتادان گمنام درمورد گمنامی نوشته شده این است: «گمنامی اساسی روحانی تمام سنتهای ماست» اما اگر تا بهآخر این متن را دنبال کنید شاید شما هم مثل من تشویق شوید داستان جدال خودتان و گمنامی را برای سایر همدردانتان بنویسید.
گفتم همدرد… یاد این افتادم که ما در چه چیزهایی با هم «همدردیم؟». همدردیم در درد خماری؟ در دردهای تهیه و مصرف؟ نقطه اشتراک ما این دردهاست؟ شاید بله. شاید هم نه.
فکر میکنم ما جاهایی همدرد هستیم که حتی گاهی نمیشود آنها را بیان کرد. حتی نمیتوانی مدل «دردت» را برای دیگران تشریح کنی. اما یک «همدرد» (در برنامه معتادان گمنام)، با شنیدن اولین نشانهها، لبخندی میزند و میگوید: درک میکنم.
من به مانند دیگران حاضر نیستم خودم را، نقصم را و دردم را در این رابطه سانسور کنم. برای همین به بلندی فریاد زدن در صفحات این مجله که به دست هزاران هزار همدرد در سراسر ایران میرسد اعتراف میکنم: وسوسه شهرت، وسوسه دیده شدن. و میل سیری ناپذیر معروف بودن یکی از بزرگترین دردهای زندگی من بود. نه…. اجازه بدهید تصحیح کنم. این درد همیشه در وجود من هست، اما به واسطه میزان بهبودی در من مهار میشود.
لازم نیست از نمونهها و مثالهای دور و زمان پیش و حین مصرف برایتان مثال بزنم. من در دوران بهبودی با این درد دستبه گریبان بودم. من حتی همین حالا که در حال نوشتن این نامه هستم در حال دردکشیدن هستم. آیا میتوانم حتی نام اختصاری خودم را از پای این نامه بردارم؟ با وجود اینکه تصمیم گرفتم از این به بعد نامههایم را با عنوان «یک معتاد گمنام» منتشر کنم باز چیزی در درونم مرا مثل خوره میخورد. وقتی دوستان بهبودی را دیدم که مجله را خریدند و این نامه را خواندند، یا در جایی دیدم که از این نامه تعریف کردند، واکنش من چه خواهد بود؟ مانند همیشه نوشتههایم را مقابلشان قرار میدهم و با افتخار اعلام میکنم: داستانی که در این شماره نوشته بودم خواندی؟
با خودم فکر میکنم که آیا جرات این را دارم که اگر حتی کسی، شخصی، دوستی، همدردی، یا اعضای خانوادهای، این نوشته را دید و از روی نشانهها تشخیص داد که این متن را من نوشتم، انقدر جسارت دارم که آن را رد کنم؟ شما را نمیدانم اما برای من درد عبور از «نام» و زندگی در «گمنامی» یکی از بزرگترین دردهاست.
شغل من نوشتن است و بدبختانه به همین دلیل درد من نسبت به دیگران احتمالا بیشتر میشود. اما با این حال من معتقدم که ما در غریزه دیده شدن (در هر مقام و شغل و موقعیتی که هستیم) با هم برابریم و از یک درد مشترک رنج میبریم. چیزی در درون من وجود دارد که من را تشویق میکند به اینکه: باید بیش از اینها در دیدههای مردم قرار داشته باشیم. چیزی که من را تشویق میکند که تحسینبرانگیزتر زندگی کنم. و یا حتی گاهی (برای بیشتر دیده شدن)، از یک استراتژی معروف با عنوان «بدنامی بهتر از گمنامی» است استفاده کنم.
در کل معتقدم «شهرت و آوازه» برای ما به عنوان یک معتاد، یکی از مهمترین دردهای مشترک ماست. گفتم که شغلم نوشتن است و در نوشتن اساسا نام نویسنده گاها اهمیتش بر آنچه نوشته اهمیت بیشتری پیدا میکند. چه بسا حرفهای مزخرفی میشنویم که اگر آن را از زبان یک فرد عادی شنیده بودیم، مسخره میکردیم. اما چون در دنبال نام یک شخصیت بزرگ نوشته میشود، برای همه جلب توجه میکند. در این قاعده من مستثنی نبودم و نیستم. اما من یک معتادم و خواص بیماری اعتیاد من را دنبال خود میکشد و کنترل میکند
خاطرهای نقل کنم تا این لذت و شوق دیده شدن را بیشتر متوجه شوید. سالها در مطبوعات ایران کارهای مختلف انجام میدادم. اما دوست داشتم نویسنده باشم. دوست داشتم باشم، اما نبودم. شوق و اشتیاق اینکه نامم با حروف چاپی در صفحات رسانهها منتشر شود، مانند خورهای همه وجودم را میخورد. این رویای من بود.
ده سال پیش، تازه اولین سال پاکی را گذرانده بودم. در جاهایی که کار میکردم به هر دری میزدم که وارد تحریریه شوم، اما این فرصت به من داده نمیشد. گاه روزها به این خاطر با خدا دعوا میکردم که من تلاشم را میکنم اما چرا راهی برای رسیدن به آرزوهای خودم پیدا نمیکنم؟ چرا باید به هر کسی التماس کنم تا من را قبول کند؟
گذشت… تا اینکه یک شب در حال کار دوستی در تحریریه بلند گفت: «بچهها یک نفر اسمش رو بگه میخوام بزنم پای این مطلب. نمیخوام به اسم خودم بخوره.» نویسنده شناخته شدهای بود که به خاطر ملاحظات شخصی دوست نداشت متوجه شوند این نقد از جانب او مطرح شده است. آن لحظه تمام سلولهای بدنم از من میخواست که بلند اعلام کنم: «اسم من رو بزن.» اما نگفتم. امروز به شما اعتراف میکنم که دلیل نگفتم این نبود که فهمیدم کار خوبی نیست. به این خاطر بود که حتی جرات اینکه این را اعلام کنم هم نداشتم. ترس از قضاوت که چه فکر میکنند در نهایت بر اشتیاق دیده شدن «نام»، غلبه کرد و من سکوت کردم.
درابتدای این مطلب گفتم که برای دیده شدن چقدر اشتیاق داشتم و به واسطه شغلم که نوشتن بود این مساله تا چه اندازه به یک بحران روحی در من تبدیل شد.
گفتم که چطور روزی در تحریریه نشریه دنبال نام فردی میگشتند که پای مطلبی بزنند و من با تمام وجود دوست داشتم نامم را در زیر آن نوشته ببینم و به آن ببالم. اما ترس از قضاوت دیگران مانع شد که این کار را بکنم. گفتم که دیده شدن و بیشتر و بیشتر دیده شدن تا چه اندازه در من رشد کرده بود، تا جایی که به یک درد تبدیل شده بود. و حالا فکر میکنم برای همین هم هست که ما وقتی میبینیم در مقابلمان از کار فرد دیگری تعریف میکنند احساس بدی پیدا میکنیم. ما دوست داریم همیشه و همه جا از «من» و «نام من» تعریف شود.
حالا میخواهم بگویم میان ما هیچ تفاوتی نیست. این موضوع نه فقط در شغل که در زندگی و خانواده هم دیده میشود. خدمتی که در انجمن میکنید را تا چه اندازه در گمنامی انجام میدهید؟ خدمتی که در خانواده یا اجتماع انجام میدهید چطور؟ اگر به دوستی برای حل یک مشکلش کمک کردید، چندبار آن را برای دیگران تعریف میکنید؟ اصلا چند بار پیش آمده که گرفتاری دیگران را در گمنامی حتی با نام دیگران حل کنید؟
امسال ده سال از آن ماجرا گذشته. ده سال از آن روزی که دیده شدن در من آنقدر رشد داشت که حاضر بودم نامم را پای نوشته فرد دیگری منتشر کنم. اما این همه ماجرا نبود. سه ماه پیش همان کسی که در تحریریه دنبال یک نام برای زدن پای مطلبش میگشت زنگ زده بود. کسی که الان هم موقعیت و پست دولتی مهمی داشت و هم به واسطه مجریگری در سیما در میان مردم هم شناخته شده بود. بعد از جلسه تماس گرفتم. گفتم: سلام برادر… خیره… دستت خورده شماره ما رو گرفتی؟ گفت: نه بابا. داشتم فلان مطلبت رو میخوندم. لذت بردم. گفتم زنگ بزنم بگم: تو «لیاقتش رو داشتی.»
حرفش و صداقتش را قبول داشتم. او از اولین نفراتی بود که همیشه مشوق من بود و از این بابت تا ابد به او مدیونم. با این حال شوق دیده شدن در من پایانی ندارد. من از اینکه دیگران به مطالب و نوشتههایم استناد کنند. از اینکه مطالبم دست به دست بچرخد و نامم را ببرند از عمق وجود لذت میبرم. اما از شما چه پنهان مدتی است که به این نتیجه رسیدم همین «نام» برای من حکم مواد مخدر را پیدا کرده. سالها قبل به مفهوم گمنامی فکر کرده بودم و معتقد بودم که گمنامی به معنای این است که در هر کاری که میکنی اولین اصلی که باید رعایت کنی این است که «به دنبال مطرح کردن خودت نباشی». گمنامی از نظر من یعنی: «ناشناس بودن.» ناشناس بودن به این معنا که اعتبار کاری که در خانه یا انجمن انجام میدهی به نام خودت سنجاق نکنی. با اعتبار آن در جلسات راه نروی. به اعتبار خدمتی که میکنی دیگران را مورد قضاوت قرار ندهی و خدمت کردن را ناشناس و گمنام انجام داده باشی. همین درس بهبودی برای من شد یک فصل جدید در زندگی.
من معتقدم یکی از مهمترین دردهای مشترک ما در همین بخش نهفته است که دوست داریم بیشتر و بیشتر دیده شویم. روزی که به این نتیجه رسیدم، تصمیم گرفتم بهبودی و چیزهایی که در این زمینه در انجمن یاد گرفتم، در محیط کارم اجرا کنم. دیگر حاضر نبودم برای دیده شدن خلاف آنچه اعتقادم بود چیزی بنویسم. بعد یک تصمیم مهم گرفتم. تصمیمی که اتفاقا مسیر زندگی من را هم تغییر داد. من تلاش کردم نوشتهها را به جای نام خودم، ذیل یک «عنوان مستعار» منتشر کنم و به جای مطرح شدن خودم، هویتی جدید و گمنام بسازم.
اتفاقا این کار با استقبال زیادی هم روبهرو شد و فرصتهای زیادی را برایم به ارمغان آورد. مدتی است بهترین نوشتهها را ذیل عنوان یک «گروه همکار» منتشر میکنم. برای مسئول ما سئوال بود که چرا من به این کار اصراردارم. توجیهات و دلایل متفاوت و قانعکنندهای برای او داشتم که طرح کردم. اما واقعیتش را برای شما میگویم: «مدتهاست در حال تمرین گمنامی در زندگی هستم.» در اوج وجود فرصت برای دیده شدن بیشتر، دارم با خودم می جنگم که «ناشناس» و «گمنام» باشم. از همین رو آخرین پیشنهاد کاری که به من شد را در حالی پذیرفتم که همسرم به شدت با آن مخالف بود. از من خواسته شد هر روز برای معتبرترین رسانهای بدون ذکر نام بنویسم و من بدون درنگ قبول کردم. یکبار دیگر خاطره من را مرور کنید. من همان کسی هستم که دوست داشتم التماس کنم تا نامم زیر نوشته کسی دیگری ذکر شود. آنهم در یک رسانه دست چندم.
باور امروز من این است که تا زمانی که این «ناشناسی» را به تمام شئون زندگی سرایت دهم، در بهبودی هم موفق هستم. باور من این است که کمک به دیگران باید در «ناشناسی» (یا همان گمنامی) انجام شود. با همین باور است که معتقدم: «گمنامی اساس بهبودی ماست».
فکر میکنم راههای تجربه کردن این نوع گمنامی در زندگی بسیار است. در محیط خانواده، کار و جلسه میتوان بیشمار، گمنام و ناشناس زندگی و خدمت کرد. اجازه دهید آخرین اعتراف را هم نزد شما داشته باشم: زندگی در این نوع از گمنامی در خلوت درون و لحظههایی که در حال کار کردن قدم یازدهم و مراقبه هستید، آنچنان لذتی در درون به انسان میدهد که وصف ناپذیر است. پیشنهاد میکنم شما هم تجربههایتان را از گمنامی ، بدون آنکه کسی اینجا شما را بشناسند یا بخواهید از آن اعتباری کسب کنید برای دیگران تعریف کنید.
همین اصل گمنامی فداکارانه، اساس روحانی سنت هشتم ماست. در معتادان گمنام، کسی نیست که به طور حرفهای قدم دوازدهم را انجام دهد. در عوض، ما به میل خود از زبان ساده همدردی برای بازگو کردن تجربه روحانی شخصی خود – که آن را بهبودی مینامیم – استفاده می کنیم. تجربه روحانی را نه می توان خرید و نه فروخت؛ فقط می توان به رایگان آن را با دیگران در میان گذارد. هر چه بیشتر به میل خود به مشارکت این تجربه می پردازیم، آن حس همدردی که ما را با یکدیگر پیوند داده، تقویت میشود. این سنت به ما یاد آور میشود اصل گمنامی در بخشش و از خود گذشتگی را به تمام تمایلاتی که به کسب نام یا شهرت داریم، ترجیح دهیم.
چگونگی عملکرد
. از کسانی که در کمیته ها و هیئت ها مسئولیت پذیرفته اند، انتظار داریم دنبال کسب قدرت، مالکیت یا شهرت نباشند، بلکه با از خود گذشتکی به انجمنی که بهبودی آنها را ممکن ساخته است، خدمت کنند.
چگونگی عملکرد
سنت دوازدهم گمنامی نه تنها در رابطه با ابزار عقاید ما در سطح جامعه باید مورد توجه قرار گیرد، بلکه در تمامی سیاستها و خط مشیهای روابط عمومی انجمن ما نیز باید لحاظ شود. در روابط خود با جامعه، اساس اعتبار برنامه را بر کارآیی NA بنیان می گذاریم، نه بر شهرت و شخصیت یک یا چند عضو. به دنبال جذب معتادان هستیم و اینکه جامعه هم نظر خوبی درباره ما پیدا کند. این کار را فقط از طریق آنچه ارائه میدهیم، انجام میدهیم، نه از طریق تبلیغات و ادعاهای بزرگ. مطرح نمودن ادعاهای غلوآمیز نمی تواند جایگزین پیام ساده و اثبات شده NA به عنوان اساس خط مشی روابط عمومی ما شود.
جگونگی عملکرد
انجمن معتادان گمنام به هیچ وجه از ما نمی خواهد که تبدیل به افرادی بی نام و نشان شویم شاید یکی از نکات مهم سنت هشتم این باشد که من تجربه و تخصص خودم را بدون نیاز به توجه طلبی در اختیار انجمن قرار دهم.
کتاب پاک زیستن از ما میخواد که تجربه و توانایی های خودمون رو یاد بگیریم به زبان انجمن مشارکنت کنیم تا برای همه اعضا قابل فهم و درک باشد. تجربیات مکتوب من هم مثل مشارکت هایم مال من هستند اگرکه واقعا مال خودم باشند.